نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

در مورد افرادی به كار می‌رود كه كارهای كوچك و كم‌اهمیت را به كارهای بزرگ و پراهمیت ترجیح می‌دهند.
در روزگاران گذشته، دو كارگر ساده كه كارشان ساختن آجرهای خشتی یا همان خشتمالی بود، با هم كار می‌كردند. آن دو نفر مجبور بودند هر روز از صبح تا شب به سختی كار كنند و آخر شب دستمزد كمی می‌گرفتند.
آنها هر روز مقدار زیادی خاك را الك می‌كردند بعد خاك نرم را با آب مخلوط می‌كردند آن وقت آنقدر آب و خاك را لگد می‌كردند تا تبدیل به یك تكه گِل سفت شود. آن وقت آنها را در قالب‌های چوبی كوچكی می‌ریختند و بعد از آن خشت‌ها را از قالب درمی‌آوردند و در مقابل آفتاب روی زمین می‌چیدند تا خشك شود.
یك روز حوالی ظهر دو كارگر نیمی از گِل‌ها را خشت زده بودند كه یكی از آن دو به دیگری گفت: من دیگر توان كار كردن ندارم خیلی گرسنه‌ام. كارگر دومی گفت: پولی نداریم. پول ما آنقدر كم است كه شاید با آن بتوانیم چند عدد نان بخریم. دوستش گفت: اشكالی ندارد. نان خالی هم شده بخر و بیاور، چون من آنقدر گرسنه‌ام كه حتی نمی‌توانم حركت كنم.
كارگر با همان پول اندكی كه داشت به بازار رفت تا نان بخرد. وقتی به بازار رسید از سفره‌خانه‌ی بازار بوی خوراكی‌هایی مثل كباب و آش به مشام می‌رسید. كارگر كه می‌دانست پولش به خرید چنین غذاهایی نمی‌رسد از آنجا عبور كرد و به طرف نانوایی حركت كرد. هنوز به نانوایی نرسیده بود كه چشمش به میوه‌های رنگین و فراوان میوه‌فروش افتاد.
كارگر بیچاره مدت‌ها بود كه دلش می‌خواست خربزه بخورد. در میان میوه‌ها چشمش به خربزه افتاد. طاقت نیاورد. جلوتر رفت و پرسید كیلویی چند؟ وقتی قیمت را شنید، با خود حساب و كتاب كرد، فهمید با پولی كه همراهش هست باید انتخاب كند كه نان بخرد یا اینكه هوس دلش را برآورده كند و خربزه بخرد. در ثانی كارگر تنها نبود او باید به دوست گرسنه‌اش هم فكر می‌كرد.
درنهایت كارگر با كلی فكر كردن تصمیم گرفت خربزه بخرد و تا فصل خربزه تمام نشده یك شكم سیر خربزه بخورد. او باید دوستش را هم قانع می‌كرد كه خواسته با خرید خربزه تنوعی در غذای روزانه‌شان ایجاد كند.
كارگر با شك و تردید به محلّ كارش بازگشت و دید كه دوستش هنوز مشغول كار است. صدایش كرد تا بیاید و در كنار اتاقكی كه زندگی می‌كردند نهار بخورند. كارگر گرسنه سریع كارش را رها كرد، دستهایش را شست و آماده شد تا غذا بخورد. وقتی كه آمد تا سر سفره بنشیند دید دوستش فقط خربزه خریده. تعجب كرد و رو به دوستش گفت: پس نان كجاست؟ دوستش در حالی كه فكر می‌كرد كار خوبی كرده و غذای جدیدی با پول كمش خریده لبخندی زد و گفت: با خودم گفتم امروز نهار خربزه می‌خوریم. فكر كنم با خوردن خربزه هم سیر شویم.
مرد كارگر در حالی كه نمی‌دانست از شدت عصبانیت چه كار كند گفت: یعنی چی؟ نان نخریدی؟ دوستش گفت: نه، داشتم به مغازه نانوایی می‌رفتم چشمم به میوه‌های رنگارنگ میوه فروشی افتاد دلم خربزه خواست. با خودم گفتم: پولمان را می‌دهیم امروز خربزه می‌خریم. نهار خربزه می‌خوریم. دوست كارگرش گفت: مگر با خربزه هم می‌شود سیر شد؟ خربزه میوه است، غذا نیست. نان حداقل چند ساعتی جلوی گرسنگی ما را می‌گرفت.
دوستش كه به این فكر نكرده بود بسیار شرمنده شد و سرش را پایین انداخت. كارگر كه دید دوستش خیلی ناراحت و پشیمان است گفت: باشه دستت درد نكنه امروز نهار خربزه می‌خوریم و نشست تا با هم خربزه را بخورند. بعد از خوردن خربزه هر دو نیز به سر كارشان برگشتند ولی گرسنگیشان برطرف نشده بود و صدای قار و قور شكمشان را می‌شنیدند.
آن روز دو كارگر نتوانستند خیلی كار كنند، چون زود خسته شدند و مجبور شدند زودتر كارشان را تعطیل كنند. كارگری كه خربزه خریده بود در مقابل دوستش احساس شرمندگی زیادی می‌كرد كه برای برطرف كردن خواسته‌اش باعث شده بود دو تایی گرسنه بمانند. آخر كار رو به دوستش كرد تا از او معذرت خواهی كند، اما دوستش گفت: آخه دوست من تو باید فكر نان كنی كه خربزه آب است.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول